تو خنگولی و امان از اهل خنگول🤪
خنگولستانی و شبیه تیمارستان🤯
اما امان از اهل ریا کارت🤬
امان از شاه شاهانت🤢
همان شیخ لعنت الله🤡
که گه می گوید وگه می خنده
بلا تکلیف با خود و خنگول و اهلش👀
کسی نبود که ولی را رو کم کند👅
یه روزی از روزگاران
امپراطور عقابی
با آن پروف عقابش🦅
ز آن دور دست ها
خود را به خنگول رساند
همه اهل خنگول خرسند و شاد😂
که ولی اباد سازد خنگول را
اما امان از دل غافل😶
امان از شانس خنگول😑
که ستار هم چو شیخ🤔
که شاید هم
بدتر از شیخ🤫
که شاید هم دست شیخ را از پشت بسته🙃
آمد و خنگول را اباد ساخت😛
اره او و شیخ خنگول را به تیمارستان مجهز
با حرف ها و تجهیزات و ...😯
چنان اباد ساختند که نگم☹
همه جا را گل و گل کاری کردند که نگم😕
بیا بگذریم از این ها که اینان را خدا زده به بنده دیگر چه کار😒
یه لحظه گوش ات را بیار🤐
این شیخ سر به هوا با مریدان به خوش و می نوش اند🤭
و این ستار خبیث در رو دوست و اما😳
گویا به فکر کشتن شیخ و مریدان بید😱
پادشاهی شیخ رو به پایان بید ای داد😭
خنگولستان رو به ستار ستان بید ای داد🤔
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
شیخ المریض : به جبران این حرکت نا پسند کثیفت
عکس بگوری شاعر برره رو میزارم
تا متوجه چهره واقعی شاعر الچرکو سمپاش نوار یوخی نفلت المدام بشن
این شما و این چهره واقعی سمپاش بگوری شاعر برره هستند
^^^^^*^^^^^
شیخ المریض را نقل باشد که اندر ایام شباب به بیرون وادی همی شدی من باب سیاحت
و اندر دشت همی بگشتی تا نیمروز
پس از برای قضای حاجت به دخمه ای وارد بگشتی
پس تا بخواستی شلوارش پایین بکشیدی صوت خرناسی بشنیدی
پس مشکوک به اطراف بنگریستی و مجدد عزم بکردی بر قضای حاجت
لیک باز صدای خرناس همی شنیدی و چون مجدد هیچ نیافتی
این مرتبه ت به شدت تحت فشار ببودی از درد مثانه
پس تا شروع بکردی قضای حاجت را
اندر رویش گرازی بدیدی که از سر و رویش شاش شیخ روان بودی و با خشم به شیخ بنگریستی
پس شیخ تنبانش بالا کشیدی و قصد کردی بفرار و پشت به آن هیولا همی کردی
پس گراز با شدت شاخی به باسن شیخ المریض بزدندی که شیخ اندر میدان وادی به زمین بیوفتادی و از درد مدهوش بگشتی
چو اهالی به گرد شیخ بیامدندی گراز هم خویش به شیخ برساندی و وز خشم شاخ ملعونش به شیخنا همی کشیدی
اهالی شیخ را گفتند چه باشد داستانت با گراز
شیخنا که بر ابرویش ترس همی داشت حیلتی کرد و فرمود
بخواهم که زین پس جانوری انتخاب نومایم و نگهداری نومایم تا مگر همدمم باشد و نیز گراز را که بس وفادار باشد و مفید انتخاب بکردمی و الله اعلم
پس چو ان گراز شیخ را رها نکردی ناگزیر گراز را به سرا بردی و بر آن جانور ملاطفت بکردی و تیمارش بکردی
چون گراز لعین دائم بر اعصاب شیخ همی بودی نامش رومخ الاول بگزاردی و دگر توبه بکردی بر شاشیدن در هر دخمه و دیواری و خدایش لعنت کناد
****►◄►◄****
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
پیر مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد
فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد
پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم
مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهرهای نورانی دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیئتی داشته باشد
در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند
مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند در مغازه بنشینند
با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟
خانم جوان با تعجب گفت کدام شیخ ؟حال شما خوب است؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست
و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند
شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد
شیخ به زرگر گفت من چیزی از تو نمیخواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد
شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند
بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد
افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند
افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و اینبار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جارو کردند😲😢
@~@~@~@~@~@